خدایااااااا..
از گونه های من
گلی نمی شکفد..
با این باران های شووور…..!
آره ارزش لگدزدن به شکم مادرمو نداشت اما خب فعلا” واسه جبرانش ، این دنیا شروع کرده به لگد زدن جسم بی جون من..
دیگه خسته شدم از ضربه های سنگینش!!!
در مرام ما بی وفایی نبود مکتب ما نارفیق نمیشناخت در قانون نگاهمان حرفهای سرد نبود در لبخند هایمان هیچ خنجری ضربه نمیزد. تو خودت خوب میدانی چشمهایمان آلوده به هوس نبود و دستهایمان گل بی اجازه نمی چید و قلبهایمان به خطا نمی تپید و پاهایمان به بیراهه نمیرفت. تو بهتر میدانی که در رسم ما قلبی را اسیر کردن و نگاهی را به شرم نشاندن و اشکی را روانه ساختن و بعد به سادگی رها کردن و پا روی باید ها نهادن جایی نداشت پس چرا همه ی احساس ها را خفه کردی ؟؟؟؟ تو به چه جراتی به احساساتم شک کردی؟؟؟ چطور توانستی رهایم کنی ؟؟؟ من چه میتوانم انجام دهم غیر از رفتن ….. غیر از گذشتن……. من قادر نیستم تو را……….. هیچ راهی نیست جز فراموشی……. چون در مرام ما انتقام هم جایی ندارد…………..
اگر هیچ وقت بعد از هر لبخندی خدا را شکر نمی کنید ،
حقی نخواهید داشت بعد از هر اشکی او را سرزنش کنید .
وقتی به تو فکر می کنم
خاطره هام زنده میشه
از جا دلم کنده میشه
دوباره شرمنده میشه..
شرمنده میشه پیش من
که بهم بگه دوست داره
بگه فقط تورو داره
بازم داره کم میاره
روش نمیشه آخه خودش
میدونه درد من چیه
میدونه بین ما دوتا ، جدایی تقصیر کیه
میدونه دوباره براش ، خوابای ناجوری دیدی
اما بازم نمیتونه ، نگه تو اونو دزدیدی
شیرین ترین خوابی که دیدم تو بودی
تو شیرین ترین رویا که داشتم تو بودی
تو شیرین ترین دردی بودی که کشیدم
کسی مثه تو تو دنیا من ندیدم
توی تموم زندگیم
دلم ازم چیزی نخواست
به جز تو که توئم واسه
دلخوشیه خودم میخواست
دلش میخواست کنار تو
باشه و عاشقی کنه
میخواست رو دیوار دلش ، عکستو نقاشی کنه
میخواست تو زندون نگات
خودشو زندونی کنه
برای اون رنگ چشات
خودشو قربونی کنه
فقط میخواست با تو باشه
پیش تو آواره باشه
حتی اگه پیشه تو یه عاشق بیچاره باشه
شیرین ترین خوابی که دیدم تو بودی
تو شیرین ترین رویا که داشتم تو بودی
تو شیرین ترین دردی بودی که کشیدم
کسی مثه تو تو دنیا من ندیدم
بنام مادر...
به جرم اینکه بهشت زیر پایشان بود دنیا را برای خود جهنم کردند!
(مادرم روزت مبارک)
چه تاثیر دلنشینی دارد
” غصه نخور، درست میشود ” گفتن های مادر،
اثرش را هزار قرص آرامبخش قوی ندارد
ادعای عشق میکنیم و فراموش کرده ایم رنگ چشم های مــــــــــــادرمان را …
به سلامتیشون …
به بهشت نمیروم اگر مادرم آنجا نباشد..سلامتی همه مادرایی که دلشونو میشکنیم و فقط سکوت میکنن..از سکوتشون ادم بغض میکنه..
از مرگ نمی ترسم
من فقط نگرانم
که در شلوغی آن دنیا
مادرم را پیدا نکنم …
مادرم سواد شعر ندارد …
اما خودش زیباترین شعر دنیاست …
صدای خنده ی مادرم ، حتی غم هایم را هم می خنداند !
خیلی بده یه مشکل داشته باشی و نتونی به مادرت بگی... میدونی چرا؟ چون دوستش داری.. چون دوست نداری بیشتر از این غصه بخوره... مادرم ای کاش میتونستم درد دلمو بهت بگم... چون میدونم فقط تو میتونی آرومم کنی... ولی بهت نمیگم... چون همه آرزوی تو شادی منه پس نمیخوام منو ناراحت ببینی... نمیخوام ناراحت باشی... واسم دعا کن مادر کاش میتونستم بگم چقدر داغوووونم... دوستت دارم
معلم با عصبانیت دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا…دخترک خودش را جمع و جور
کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای
لرزان گفت : بله خانم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم
دخترک خیره شد و داد زد : ((چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو
سیاه و پاره نکن ؟ ها؟.. فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی
بی انظباطش باهاش صحبت کنم ))
دخترک چانه لرزانش را جمع کرد … بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :
خانوم …مادم مریضه … اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن … اونوقت
میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد …اونوقت میشه
برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه … اونوقت …
اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم
رو پاک نکنم و توش بنویسم …
اونوقت قول می دم مشقامو تمیز بنویسم …
معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا …
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد ...
(زود قضاوت نکنیم)
برای شن ریزه ای که درغذایم بود. . .
نه برای دندانم . . .
برای کــم شدن ســوی چشمان مادرم . . !
روز مرگم اشک را پیدا کنید
روی قلبم عشق را پیدا کنید
روز مرگم خاک را باور کنید
روی قبرم لاله را پرپر کنید
خانه ام را وقف نیلوفر کنید
پیکرم را غرق در شبنم کنید
روز مرگم دوست را دعوت کنید
بعد مرگم خنده را از سر کنید
بودنم را که باور نداشتید..
رفتنم را لااقل باور کنید...
چمدونش را بسته بودیم ،
با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود
کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک،
کمی نون روغنی، آبنات، کشمش
چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی …
گفت: “مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم
یک گوشه هم که نشستم
نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!”
گفتم: “مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.”
گفت: “کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن!
آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها،
من که اینجا به کسی کار ندارم
اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟”
گفتم: “آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری
همه چیزو فراموش می کنی!”
گفت: “مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول!
اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!”
خجالت کشیدم …! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم
و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.
اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود،
راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم!
زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم
توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم، ساکش رو باز کردم
قرآن و نون روغنی و … همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن!
آبنات رو برداشت
گفت: “بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.”
دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم:
“مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن.”
اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت:
“چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد،
شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!”
در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد
زیر لب میگفت:
“گاهی چه نعمتیه این آلمیزر!!”
حالم خوب است...!
خوب خوب...!
آنقدر خوب که گلویم امشب مهمانی به راه انداخته...!
بغضم بدجور هوس رقصیدن کرده است...!
یک روز سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد.
شخصی نشست و چند ساعت به جدال پروانه برای خارج شدن از سوراخ کوچک ایجاد شده درپیله نگاه کرد.
سپس فعالیت پروانه متوقف شد و به نظر رسید تمام تلاش خود را انجام داده و نمی تواند ادامه دهد.
آن شخص تصمیم گرفت به پروانه کمک کند و با قیچی پیله را باز کرد.
پروانه به راحتی از پیله خارج شد؛ اما بدنش ضعیف و بال هایش چروک بود.
آن شخص باز هم به تماشای پروانه ادامه داد.
چون انتظار داشت که بال های پروانه باز، گسترده و محکم شوند و از بدن پروانه محافظت کنند.
هیچ اتفاقی نیفتاد! در واقع پروانه بقیه عمرش به خزیدن مشغول بود و هرگز نتوانست پرواز کند.
چیزی که آن شخص با همه مهربانیش نمی دانست
این بود که محدودیت پیله و تلاش لازم برای خروج از سوراخ آن
راهی بود که خدا برای ترشح مایعاتی از بدن پروانه به بال هایش قرار داده بود تا پروانه بعد از خروج از پیله بتواند پرواز کند.
گاهی اوقات تلاش تنها چیزی است که در زندگی نیاز داریم.
- اگر خدا اجازه می داد که بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم ،فلج می شدیم ، به اندازه کافی قوی نبودیم و هرگز نمی توانستیم پرواز کنیم.
- من قدرت خواستم و خدا مشکلاتی در سر راهم قرار داد تا قوی شوم.
- من دانایی خواستم و خدا به من مسایلی داد تا حل کنم.
- من سعادت و ترقی خواستم و خدا به من قدرت تفکر و قوت ماهیچه داد تا کار کنم.
- من جرات خواستم و خدا موانعی سر راهم قرار داد تا بر آن ها غلبه کنم.
- من عشق خواستم و خدا افرادی به من نشان داد که نیازمند کمک بودند.
- من محبت خواستم و خدا به من فرصت هایی برای محبت داد.
- من به هر چه که خواستم نرسیدم ...اما به هر چه که نیاز داشتم، دست یافتم.
- بدون ترس زندگی کن، با همه مشکلات مبارزه کن و بدان که می توانی بر تمام آن ها غلبه کنی.
بعضی ها را هرچقدر هـم که بــــخواهی،
“تــــــــــــــــــمام” نـــــــــــــــــــــمی شوند …
هــــــــــمش به آغــــــــــوششان بــــــــــدهکار میمانی !
حضورشان”گــــــــــــــــرم” است ؛ سکوتشان خالی مــــــــــیکند دل ِآدم را …
آرامش صـــــــــــــــــــــدایشان را کــــــــــــــــــــم می آوری !
هر دم هر لحظه “کـــــــــــــــــم” مـــــــی آوریشان …
و اینجا مــــــــــــــــــــن کــــــــــــــم دارمــــــــــت …
اگر کسی تو را با تمام مهربانیت دوست نداشت …
دلگیر مباش که نه تو گناهکاری نه او
آنگاه که مهر می ورزی مهربانیت تو را زیباترین معصوم دنیا میکند …
پس خود را گناهکار مبین
من عیسی نامی را میشناسم که ده بیمار را در یک روز شفا داد … و تنها
یکی سپاسش گفت!!!
من خدایی میشناسم که ابر رحمتش به زمین و زمان باریده …
یکی سپاسش میگوید و هزاران نفر کفر !!!
پس مپندار بهتر از آنچه عیسی و خدایش را سپاس گفتند … از تو برای
مهربانیت قدردانی میکنند.
پس از ناسپاسی هایشان مرنج و در شاد کردن دلهایشان بکوش… که این روح
توست که با مهربانی آرام میگیرد
تو با مهر ورزیدنت بال و پر میگیری …
خوبی دلیل جاودانگی تو خواهد شد …
پس به راهت ادامه بده
دوست بدار نه برای آنکه دوستت بدارند …
تو به پاس زیبایی عشق، عشق بورز و جاودانه باش
قول داده اَم…
گاهـــی
هَر اَز گاهـــی
فانـــوس یادَت را
میان ایـن کوچه ها بـی چراغ و بـی چلچلـه، روشَـن کنَم
خیالـت راحـَــت! مَـن هَمان منـــَــم؛
هَنوز هَم دَر این شَبهای بـی خواب و بـی خاطـــِره
میان این کوچـه های تاریک پَرسـه میزَنـَم
اَما بـه هیچ سِتارهی دیگـَری سَلام نَخواهــَـم کَرد…
خیالَت راحَت !
تنها نیستم…
اما در میان این همه شلوغی احساس تنهایی میکنم!
این است درد من…
به دنبال جایی میگردم که آرام دلتنگی هایم را ساکت کنم
آرام دردهایم را ببارم
و آنگاه که
هیچکس حواسش نیست آرام بمیرم برای همیشه!
ϰ-†нêmê§ |