بعضی شبها وقتی که میخوای بخوابی
میبینی کسی رو نداری...
کسی که بهت فکر کنه...
اینجاست که میفهمی برخلاف شلوغی درونت
خیلی تنهسسسسایی...
تنسهسسسسسسا...
تو میخواستی وابسته شم
بعد تو از خودم خسته شم
بعد بری تا ابد تنها شم...
تو میخواستی راحت بشه
اینکه حست به من بد بشه
باشه با غم یکی باشم...
چه دلیلی باعث شد ترکم کردی تو
چرا این همه با دلم بدی تو...
کی حرفاتو فهمید
کی غماتو حس کرد
کی مثل من میشه
باز برگرد...
از من عاشق تر نیست
اینو ثابت کردم
نمیشه از این راه برگردم...
بسه برگرد دل دل نکن
دست عشقو دیگه ول نکن
من به قطره یه عمر غمگینم
بسه برگرد ، خستس دلم
زیر غصه شکستست دلم
هر جا میرم تو رو میبینم
چه دلیلی باعث شد ترکم کردی تو
چرا این همه با دلم بدی تو...
کی حرفاتو فهمید
کی غماتو حس کرد
کی مثل من میشه
باز برگرد...
از من عاشق تر نیست
اینو ثابت کردم
نمیشه از این راه برگردم...
کی حرفاتو فهمید...
خیلی دوست دارم بدونم...
آنگاه که کاخ آرزوهای منو ویرون کردی
آنگاه که شمع امیدمو خاموش کردی
آنگاه که حتی گوشت را بستی
تا صدای خورد شدن غرورمو نشنوی
اون موقع که التماسمو نشنیدی
آنگاه که خدا را میبینی و بنده خدا را نادیده میگیری
میخواهم بدانم...
دستانت را به سوی کدام آسمان دراز میکنی
تا برای خوشبختی خودت دعا کنی ؟؟!!
دیگه نمیتوانم...
میخواهم بروم...
جوری که همه شوکه بشن از ناگهانی بودنش...
نه بخاطر اینکه رفت..!
نه بخاطر بخت بدم..!
بخاطر اینکه روحم مرده...
و اشتیاقی واسه ادامه زندگی ندارم...
به خدا ندارم...
تو را حس میکنم هر دم
که با چشمان زیبایت مرا دیوانه ام کردی
من از شوق تماشایت ، نگاه از تو نمیگیرم
تو زیباتر نگاهم میکنی این بار
ولی... افسوس... این رویاست...
تمام آنچه حس کردم
تمام آنچه میدیدم
تو با من مهربان بودی
و این رویا چه زیبا بود
ولی... افسوس که رویا بود...
ما در ظلمت ایم
بدان خاطر که کسی به عشق ما نسوخت
ما تنهاییم
چرا که هرگز کسی ما را به جانب خود نخواند
عشق های معصوم ، بی کار و بی انگیزه اند
و دوست داشتن ز سفرهای دراز
تهی دست باز میگردد
دیگر امید درودی نیست
امید نوازشی نیست...
شیشه ای میشکند
یک نفر میپرسد چرا شیشه شکست
آن یکی میگوید شاید رفع بلا بوده
دل من سخت شکست...
هیچکس چیزی نگفت..!
هیچکس غصه ام را نشنید..!
از خودم پرسیدم
ارزش من از شیشه یک پنجره هم کمتر بود..؟!
زندگی همین است...
هر خاطره غروبی دارد
هر غروبی خاطره ای
و ما جایی میان امید و انتظار چشم میکشیم
تا روزگارمان بگذرد
گاهی هم فرقی نمیکند چگونه... فقط بگذرد..!
عشق آدم را داغ میکند
و دوست داشتن آدم را پخته میکند
هر داغی یک روز سرد میشود
ولی هیچ پخته ای دیگر خام نمیشود...
منم..!
منی که بارها شکست...
شکستی که بارها خوردم کرد...
دل بود ، نه سنگ
واژه ها را مهمان کرده ام برای گفتن دلتنگیام
سکوت کرده ام...
نه اینکه حرفی نداشته باشم ؛نه ، بغضم را نمیبینی..!
بغضی که راه گلویم را بسته
تو را میخوانم..! هزار بار...
برای خالی کردن دلتنگیام...
منو نخواه..!
همین که حس میکنم حس میکنی دوستت دارم
واسم کافیه...
نگران نباش..
حال من خوب است...
فقط کمی بزرگتر شده ام
عقلم قد کشیده
شعورم متبلور شده
دلتنگی هایم کوچک شده اند
و در فاصله لبختدها و اشک هایم آموخته ام
زندگی کنم...!
از این پس تنها ادامه میدهم...
در زیر باران...
حتی به درخواست چتر هم جواب رد میدهم...
میخواهم تنهایی ام را به رخ این هوای دو نفره بکشم
باران نبار...
من نه چتر دارم...نه یار...
زندگی پر است...
از گره هایی که تو آن را نبسته ای...
اما باید تمام آنها را به تنهایی باز کنی..!
تنهای تنسسسسسسها...
دلم از دست این دنیا غمگینه
که صادق بودنم آخر همینه
دو رنگی و دو رویی کار ما نیسست
عجب عمری شده ؛ مهر و وفا نیسست
رفیقان با رقیبانم نشسستند
نمک خوردند نمکدان را شکستند
خوشا روزی که دنیا مال ما بود
رفیقی در پی دیدار ما بود...
رنگ شادی را فراموش کرده ام
دلم را به طلوع فردا خوش کرده ام
طلوع فردا نیز در دلم همیشه غروب کرده است
من هستم و یه دنیا حسرت
مثل همیشه ناامید از فردا...
ای خدا...
کو زندگی پاک و مقدسانه..؟
کو سفره ی وفا و صداقت..؟
همه رفتند و نیرنگ مانده
من خسته ام...
خسته...
آیا در این دنیا کسی هست...
که بفهمد در این لحظه چه میکشم..؟
چه حالی دارم؟
چقدر زنده نبودن خوب است..!
خوب خسسوب خسسسسوب...
نه نمیدانی...
هیچکس نمیداند..!
پشت این چهره آرام ، در دلم چه میگذرد..!
نمیدانی...
کسی نمیداند..!
این آرامش ظاهری و این دل ناآرام...
چقدر خسته ام میکند...
دل شکسته ترین شاخه درخت ، خداست
دلم مثل خدا تنهای تنهاست
خدایا...
هستی...؟
در خونتو به روم باز کن
دستمو بگیر...
من خیلی تنهام...
ϰ-†нêmê§ |