وقتی از چشم تو افتاد دل مسستم ، شکست
عهد و پیمانی که روزی با دلت بستم ، شکست
ناگهان دریا تو را دیدم حواسم پرت شد
کوزه ام بی اختیار افتاد از دستم ، شکست
در دلم فریاد زد ، فرهاد و کوهستان شنید
هی صدا در کوه ، هی "من عاشقت هستم" شکست
بعدِ تو آیینه های شعر ، سنگم میزنند
دل به هر آیینه ، هر آیینه ای بستم شکست
عشق زانو زد ، غرور گام هایم خرد شد
قامتم وقتی به اندوه تو پیوستم ، شکست
وقتی از چشم تو افتادم نمیدانم چه شد
پیش رویت آنچه را یک عمر نشکستم ، شکسسست...
شب...
خوابیده بودم...
کابوس میدیدم...
از خواب بلند شدم تا به آغوشت پناه ببرم
افسوس...
یادم رفته بود...
که از نبودنت به خواب پناه برده بودم..!
(دختری از جنس باران)
در نقاشی ام ، تنهایی ام را پنهان میکنم
در دلم ، دلتنگی ام را...
در سکوتم ، حرف های نگفته ام را...
در لبخندم ، غصه هایم را...
دل من ، چه خردسال است..!
ساده مینگرد...
ساده میخندد...
ساده میپوشد...
دل من ، از تبار دیوارهای کاهگلی است..!
ساده می افتد
ساده میشکند
ساده میمیرد
ساده...
حالا که دستهایت چتر نمیشوند...
حالا که نگاهت ستاره نمیبارد...
حالا که خانه ای برای ما شدن نداریم...
از کاغذ شعرهایم اتاقی میسازم...
تا آوار تنهایی بر سرت نریزد...
و آرامش خیالت ، خیس اشک هایم نشود...
همیشه صدایی بود که مرا آرام میکرد
دستهایی بود که دستهای سردم را گرم میکرد
همیشه قلبی بود که مرا امیدوار میکرد
چشم هایی بود که عاشقانه مرا نگاه میکرد
همیشه کسی بود که کنارم قدم میزد
احساسی بود که مرا درک میکرد
حالا من مانده ام و یک دنیای پوچ
نه صداییست که مرا آرام کند
نه طبیبی که مرا درمان کند
همیشه اولین و آخرین کلام شعرهایم تو بوده ای
همیشه برایم به معنای واقعی یک عشق بوده ای
گرچه گهگاهی از تو بی وفایی دیده ام
اما همیشه برایم با وفا بوده ای
گرچه دلم را میشکنی و اشکم را در می آوری
اما تو همیشه برایم یک دنیا بوده ای...
همیشه نباید حرف زد..!
گاه باید سکوت کرد...
حرف دل که گفتنی نیست..!
باید آدمش باشد...
کسی که با یک نگاه کردن به چشمات
تا ته بغضت را بفهمد...
میخوام داد بزنم..!!
هیسسسسسسس...
اشکمو در آورده..!
هیسسسسس...
دلمو شکسته..!
هیسسس...
دوست داشتن من دروغ بود..!
فقط هرزگی بود...
هیسسس.. زشته..نگو..
راحت رفت..
راحت تنهام گذاشت..
هیسسسس..هیسسسسس..
هیسسس..!هیسس.!
همش هیسسس..!
حالا من موندمو حرفایی که تو دلم موند...
من موندمو یه بغض...
من موندمو تنهاییام...
من موندمو هیس هیس هیس...
آره... نباید فریاد زد..!
باید سکوت کرد..!
کسی که سکوت میکنه خورد میشه...
میشکنه...
نابود میشه...
ای خدا... پس عدالتت کجاست..؟!
خدایااااا...
کاش میفهمیدم چه لذتی میبری از عذاب دادن من..!
تو هم با من بازی میکنی ،نه..؟؟!
چند بار دیگه باید بشکنم...
تا صدای شکستنم به گوش تو برسه
تا شاید دلت بسوزه برام...
تا شاید رحم کنی به من...
تا شاید بفهمی دیگه نمیکشم...
دیگه نمیتونم...
دیگه جا ندارم...
چقدر صدات کردم و تو نشنیدی...
خودت بگو چند بار...
منو به حال خودم بذار
میخوام تو آغوشت طولانی بمیرم...
خدایا...
آغوشتو به روی من باز کن...
سلام برتوای شاه غریب جمعه ها...
سلام بر تو که برای ما و گناهانمان اشک میریزی
ولی ما بودنت را انکارمیکنیم...
سلام بر تو که در انتظار جمعه موعودی
ولی ما جمعه ها را به عشق و حال میگذرانیم
سلام بر تو که دلت بارها از دست ما شکست
اما تا صدایت زدیم فرمودی لبیک..
سلام بر تو وغربت تو...
تو که زنان شوهردار زناکار...
مردان زن نما...
همجسگرایان و اینهمه فتنه و فساد را میبینی
اما باز به ما امیدواری که شاید درست بشویم...
آقا جان ما ازدست رفتیم بیا...
بیا و روسفید کن منتظرانت را
که در این عصرآخرالزمان خرافاتی میخوانندشان...
بچه ها به خداوندی خدا قسم مهدی خیلی غریبه
همه از تنهاییشون ، از خیانت از نامردی دیگران در حقشون اینجا میگن
ولی یه لحظه فکر کنین حجت خدا رو زمین باشه ولی هزارو صد و خورده ای ساله 313نفر تو 6 میلیارد نفر نباشن که تو بهشون دل خوش کنی...
اعتمادکنی...
توروخدا بیاین خودمونو درست کنیم تا تموم شه غربتش
(الهم عجل لولیک الفرج)
کلافه ام از حس ناسپاس بودن...
وقتی پسسرک معلولی را دیدم
خطاب به پروردگارش میگفت:
پروردگارا شکرت...
که مرا در مقامی آفریدی که هر کس مرا میبیند
تو را شکر میکند...
این روزها...
همه ادعا دارند طعم خیانت را چشیده اند...
همه ادعا دارند بدی را به چشم دیده اند...
همه ادعا دارند که تنهایی را کشیده اند...
پس کیست که این دنیا را به گند کشیده است..؟!!
ممنون از:
باران
بهزاد
مرجان
ترلان
عاطفه
اسما
سمیرا
و همه دوستای خوبی که لطف دارن و همیشه میآن
اینجا و نظر میدن
از هیاهوی واژه ها خسته ام...
من سکوتم را
از اوراق سپید آموخته ام
آیا سکوت
روشن ترین واژه ها نیست..؟
همیشه در خلوت
مرگ را مجسم دیده ام
آیا مرگ
خونسردترین واژه ها نیست..؟
تا چشم گشودم
از چشم زندگی افتادم
شبی ، شاید امشب
زیر نور یک واژه خواهم نشست
نام معشوقه ام را بر حواس پنج گانه ام
خال خواهم کوفت
و همزمان پایین آخرین برگ خاطراتم
خواهم نوشت:
پایان...
(باران)
وقتی قدم میزنم به خیلی چیزها فکر میکنم
شاید بهتر باشه بگم وقتی فکر میکنم مدام قدم میزنم
یه جور صدای خاص شبیه موسیقی
خیلی مبهم و ضعیف ، اطرافم را احاطه کرده
یه موسیقی ملایم...
در حین قدم زدن تماس صورتم با ارواح سرگردان را احساس میکنم
بعضی از آنها در حین رد شدن از کنارم ، دستانشان را با ملایمت بر روی گونه هایم میکشند
و بعضی از آنها با خشونت به پهلوهای من لگد میزنند
بعضی از آنها مدام گریه میکنند
و بعضی ها سراغ عشق گمشده شان را از من میگیرند
من بی توجه به همه این صحنه ها ، فریادها و خنده ها
فقط قدم میزنم
تمام توجه من به مورچه های خسته ای است که بی محابا در مسیر عبور من درگذرند
له شدن یک مورچه در زیر پاهای یک عابر از نظر من یک فاجعه است
قلب مورچه ها مثل پوستشان سیاه نیست
قلب مورچه ها سرخ است
گاهی احساس میکنم در حین قدم زدن پرواز میکنم
و این حالت در خواب های من تشدید میشود
من شب ها نمیتوانم بخوابم
قلب من گاهی از حرکت می ایستد و من با تمام وجود این سکوت را حس میکنم
از این سکوت نمیترسم
گاهی اوقات چیزی درون من میرقصد و پای میکوبد
من روحم را حبس نکرده ام
به اینکه انسان عجیبی هستم اعتراف میکنم
من خدا را در آغوش کشیده ام
خدا زیاد هم بزرگ نیست..!
خدا در آغوش من جا میشود...
شاید آغوش من خیلی بزرگ است
خدا را که در آغوش میگیرم
دچار لرزشهای مقطعی میشوم
تب میکنم و هذیان میگویم
خدا پیشانی مرا میبوسد و من از شدت این بوسه دچار مستی میشوم
خدا یکبار به من گفت تو گناهکار مهربانی هستی
و من خوب میدانم که گناهان من چقدر غیرقابل بخششند
زمان میگذرد
همیشه سعی میکنم خوب باشم و همیشه بد میمانم
باید کمی قدم بزنم تا فکر کنم
من برای اینکه برای کسی که دوستش دارم شعر بگویم هم باید قدم بزنم
مدتی است که خیلی افسرده ام
از اینکه چیزی مینویسم احساس بدی به من دست میدهد
من روح خودم را معتاد به زنده بودن کرده ام
و از این متاسفم
و بیشتر از این تاسف میخورم که روزهایی که سعی میکردم مورچه های سیاه را لگد نکنم
ناخواسته غنچه های بوته گلی را لگد مال کردم
من این روزها مدام هذیان میگویم
آسمان برای من بنفش است
باید کمی قدم بزنم...
هی رفیق
بغض هایم را مسخره نکن
به سه نقطه های آخر حرف هایم نخند...
تمام زندگی ام نقطه چین است...
این ها تمام نوشته های تاریکی ذهن و دنیای من است
اینجا کلبه ی وحشت من است...
چرخ و فلک خاطره هاست
سکوت چشم ها و سرسره ی بغض هاست...
در دنیای تاریک و سیاه من
خبری از گل و درخت نیست
روشنی نیست...
سیاهی مطلق است...
هی رفیق
سکوت کن و رد شو...
چشم هایت را ببند
تا تن لش زندگی مرده ام را نبینی...
گوشهایت را بگیر
تا صدای ناله ها و زجه زدن هایم را نشنوی
در دنیای من بی کسی بیداد میکند...
اینجا من هستم و من و من و من
هیچی نگو...
نخند...
اشک نریز...
ترحم نکن...
فقط رد شو...
چون من نفرین شده ام...
من چیز زیادی از دست ندادم با رفتنت..!
کمی دلم شکست ؛ شب ها گریه کردم
یادگارت سردرد هر شبم شد
یه کم از آرام زندگی کردن فاصله گرفتم
چیز زیادی نشده ، باور کن..!
تو بیشتر از من باختی..!
تو عاشق ترین قلب دنیا را باختی...
هیچکس به اندازه من عاشقت نمیشه...
خدایا...
چرا آدما رو خلق کردی؟؟
چرا به فرشته هات گفتی که در مقابلشون زانو بزنن..؟
لابد میخواستی وقتی کارهای خوب انجام میدن
تو از کارهای خوبشون لذت ببری
و بهشون افتخار کنی...
شاید قبلا این طوری بوده...
ولی الان دیگه این طور نیسست...
آدما دیگه خوب نیستن..!
خدایا...
فکر نمیکنی دیگه وقتش شده که تمومش کنی..؟
من دیگه خسته شدم...
اصلا مگه بنده هاتو نیافریدی که امتحانشون کنی..؟
خودت که داری میبینی..
بعضی ها خیلی راحت دل میشکونن...
به گریه کردن هم میخندن...
بعضی ها خواب بقیه را میگیرن
ولی خودشون راحت میخوابن...
بعضی ها با حرفاشون اشک آدمو در میارن...
بعضی ها هم حق هم دیگه را میخورن
و زیر پاهاشون آدمو له میکنن...
خدایا...
چرا هیچی بهشون نمیگی..؟
کسی دیگر نمیکوبد...
در این خانه ی متروک ویران را
کسی دیگر نمیپرسد چرا تنهای تنهایم
و من چون شمع میسوزم
و دیگر هیچ چیز از من نمیماند
و من گریان و نالانم
و من تنهای تنهایم
درون کلبه ی خاموش خویش
اما کسی حال من غمگین نمیپرسد
و من دریای پر اشکم که طوفانی به دل دارم
درون سینه پر جوش خویش
اما کسی حال من تنها نمیپرسد
و من چون تک درخت زرد پاییزم
که هر دم با نسسیمی میشود برگی جدا از او
و دیگر هیچ چیز از من نمیماند...
انسانها تنها "موجودات" روی زمین هستند
که ادعا میکنند خدایی هست..!
ولی تنها "جاندارانی" هستند که رفتارشون طوریه که
انگار خدایی وجود نداره..!
شاید ما به سرعت از بچگیمون دور شدیم
کوچیک که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم
حالا که بزرگیم با چه دل های کوچیکی.!
کاش دلامون به بزرگی بچگی بود
کاش برای حرف زدن
نیازی به صحبت کردن نداشتیم
کاش برای حرف زدن
فقط نگاه کافی بود
کاش قلب ها در چهره بود
حالا اگه فریاد هم بزنیم کسی نمیفهمه
و ما به همین سکوت دل خوش کرده ایم...
اما یک سکوت پر
بهتر از فریاد تو خالی است
سکوتی را که یک نفر بفهمه
بهتر از فریادی است که هیچکس نفهمه
سکوتی که سرشار از ناگفته هاست
ناگفته هایی که گفتنش یک درد
و
نگفتنش هزاران درد داره
دنیا رو ببین ..!
بچه بودیم بارون همیشه از آسمون می اومد
حالا بارون از چشامون میآد ...
ϰ-†нêmê§ |